در زمان های دور پادشاه جوانی به شهری حکومت می کرد. در یکی از روزها او و
همراهانش برای شکار به دشتی بزرگ رفتند. بعد از مدتی در کنار درختی، مردی پیر
از او پرسید «: پسرم می توانی به من کمک کنی ؟»جوان عصبانی شد و گفت:«
چطور جرأت می کنی از پادشاه این شهر درخواست کمک کنی؟ زود از من طلب
بخشش کن .» پیرمرد هم با درماندگی و پریشانی از او عذرخواهی کرد و به راهش ادامه
داد. پادشاه مغرور هم به قصر خود برگشت. شب پادشاه در خواب دید که در آتش
میسوزد و پیرمرد هم در آ ن هیزم می ریزد و به او میخندد. صبح روز فردا او فهمید کار
بسیار اشتباهی انجام داده است. به همراهانش دستور داد تا آن پیرمرد را پیدا کنند و
نزد او بیاورند. او را برای پادشاه آوردند و جوان از او عذر خواهی کرد و پول زیادی را به پیرمرد بخشید.
پیرمرد از او تشکر کرد و گفت :«من در آخر عمرم هستم و نمی توانم از تمام این پول
استفاده کنم پس بهتر است تمام آ ن راه به فقیران بدهم. پادشاه از حرف او خوشش آ مد
و به او پول بیشتری داد و او را به خانه اش بدرقه کرد. و از آن بعد پادشاه زندگی
بهتری را گذراند.
نویسنده : صالح حبیبی راد